بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

بهار زندگیم

ویالون یا سنتور؟!

وضعیت کرونا داره روز بروز وخیم تر میشه و یه عده همچنان بیخیالی طی میکنن 🤕 اکثریت مردم تو خیابونا با ماسک رفت و آمد میکنن ولی خب خیلیا هستن که خیییلی خوشحال میرن پارک میرن تو جمعیت میرن سفر میرن عروسی وای همین دیروز تو خیابون فقط چهار تا ماشین عروس دیدم و تو دلم میگفتم خدا کنه کسی تو عروسیشون کرونا نگیره که عروسیشون تبدیل به یه خاطره تلخ بشه 😐 بعد از یکهفته خونه نشینی و بیکاری و دپرسی گفتم با بهار یسر بریم آموزشگاه موسیقی (البته با رعایت پروتکل معروف 🤭) که بالاخره بهار سازشو انتخاب کنه ... خب از اونجایی که خیلی وقته اینجا نبودم لازمه بگم بهارم رو از فروردین 97 دقیقا حوالی روزای تولدش تو دوره ارف ثبت نام کردم که موسیقس ر شروع کنه و حد...
14 تير 1399

روزای کرونایی...

بالاخره بعد از سه سال و اندی گذرم به اینجا افتاد و گفتم یه سری بزنم و اگه شد یه چیزاییم بنویسم ... چقد همه چی عوض شده ... همش سه سال گذشته ولی کلی دنیا تغییر کرده الان حس آدمیو دارم که بعد از سالها دوری میاد و میبینه چقد همه چی قدیمیه چقد قبلنا همه چی خوب بود چه روزای خوبی داشتیم و .... و چقد من پیر شدم تو این سه سال .... حتی نوشته های قبلیامو که میخونم انگار من نیستم .... چقدر پخته شدم تو همین سه سال ... چه تجربه ها و چه پستی بلندیایی که از سرمون نگذشته ... درست بعد از همین سه سالگی (سه سال پیش )از دو تا شوک بزرگ گذر کردم که فکر کنم جز سختترین سختیای زندگیم بود و کللی مو سفید کردم تا الان .... حوصلم شد میگم ولی الان خیلی دلم ...
9 تير 1399

تولد سه سالگی بیست روز زودتر !

تولد سه سالگی بهار رو امسال شهر خودم در کنار خانواده خودم گرفتم . هر چند نشد خیلی مفصل بگیرم ولی یه جشن کوچیک و بیاد موندنی تو پارک گرفتیم و تمام لذتش به بودن تمام اعضای خانوادم در کنارم بود که هر سال دوست داشتم روز تولد من و بهار پیشم باشن و نمیشد ... بهارم ... من برای خوشبختی تو یک دنیا آرزوهای خوب کردم و با تو شمع قشنگ سه سالگیت را فوت کردم . من تمام تلاشم را میکنم تا مادری لایق و باشم برایت . برایت دنیایی رنگین کمانی میسازم و با هم به رنگین کمان آسمان صاف آبی زندگیت نگاه میکنیم ... دوستت دارم عاشقانه
30 فروردين 1396

خاطره های خوب

درسته زیاد نمیرسم بیام اینجا و از روزای با بهار بودنم بنویسم ولی خاطره ها اونقدر پررنگ تو ذهن من ثبت و ضبط میشن که هر وقت بخوام میتونم بیام با ریز جزییات همه رو بنویسم زمستونی که گذشت زمستونی پر از تجربه بود واسه من تجربه هایی واسه تکرار نکردن اشتباهاتی که گذشت و تبدیل شد به یه دنیا خاطره های بد ... نمیدونم ولی احساس میکنم خیلی عوض شدم روحیاتم و احساسم و ... رفت که بماند در پستوی تاریک ذهنم ... بهارم ! نفسم ! همه دنیام در حال حاضر تویی ! بهترین سفر رو تو زمستون با بهارم داشتیم . واسه اولین بار یه سفر دسته جمعی داشتیم به کیش . یه سفر سه روزه که خیلیم خوش گذشت . هر چند بهار فسقلی کلی بهانه گیری میکرد و اوجشم تو پارک دلفینها بود که ...
18 فروردين 1396

پاییز فصلی بارانی

قبلنا عاشق پاییز بودم تمام سال رو منتظر رسیدن پاییز بودم ولی امسال به بعد رو دیگه نه ! هنوزم عاشق پاییزم هنوزم هزار رنگیاشو دوس دارم ولی دیگه پاییز واسه من یعنی یک دنیا خاطره های تلخ یعنی اشکهای شبانه یعنی غم و غصه و فکر و خیال روزای خیلی سختی رو گذروندم ولییییییییی کلی روزای خوب داشتم که باعث شد همه اون تلخیا از ذهنم بره .... اولیش سفر خوب و بیاد موندنی مشهد بود که آبان رفتیم و اولین سفر بهارکم به مشهد بود و خییییلی بهمون خوش گذشت بقیشم دنیای شیرین بهار در کنار من بود که بودنش و حرف زدناش کلی حس خوب به من میداد بهارم این روزها کلی حرف میزنه برامون شعر میخونه و منو مثله پاییز عاااشق خودش میکنه ...
16 آذر 1395

عاشورای 95

امسال محرم نشد جایی بریم ... امشب ولی که شب عاشوراست من و بهار رفتیم مسجد و نماز خوندیم و یکم نشستیم و زودم اومدیم ... پ ن : با بهار نمیشه اینجور جاها رفت سخته اصلا با بچه   اصلا رقیه نه ! دختر خودت یک شب میان کوچه بماند چه میشود ؟! ...
20 مهر 1395

هوا روشن شد !

هوا روشن شد یه جمله ی طلاییه واسه بهار خییییلی این جمله رو دوست داره با همین جمله و قصه های مربوط به این جمله خواب میره این شبا ... کلی واسش در مورد روشن شدن هوا و خورشید و ماه و ستاره قصه میگم تا بخوابه کلا به اجزای آسمونی خیییلی علاقه داره ماه و ستاره و خورشید و ابر و تاریکی و روشنی هبا سیسه تد = هوا روشن شد هبا تاییک تد = هوا تاریک شد خسید اوم ند = خورشید اومد ماه اوم ند = ماه اومد سیتاهه = ستاره هر شب و صبح که میخواد بخوابه باید در مورد تاریکی و روشنی هوا تعریف کنه .. شبا باید بگه هوا تاریک شده شب شده ماه اومده خورشید رفته ... صبحم که بیدار میشه هر روز میگه هوا روشن شد خورشید اومد ماه رفت .... جم...
20 مهر 1395

این روزها ...

فرزندم ، از سختی های این روزهای مادری ام برایت میگویم ... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری... به کارهای روی زمین مانده ام ، نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آنقدر صدایم میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی ... این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سربرگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی... هر روز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم ... ...
16 مهر 1395

تابستان بد...

چه برنامه ها ریخته بودیم واسه تابستونمون و چه اتفاقای دور از انتظاری افتاد واسمون درست یه هفته قبل از اینکه بریم شمال (برنامه ریخته بودیم و جا رزرو کرده بودیم از طرف شرکت باباجون و قرار بود 22 مرداد اونجا باشیم ) یهو باباجون قلبش میگیره و بعد از کلی ماجراها قلبشو بالن میزنه . دوتا از رگای قلبش گرفته بود و خدا به هممون رحم کرده بود که اتفاق بدتری نیفتاد ... خیییلی شوک بدی بود واسه همه سفر کنسل شد و باباجون از بیمارستان اومد خونه و درست یکهفته از اون ماجرا گذشت که یهو با خبر شدیم دایی محمد (داییه بابا حمید ) فوت کردن اونم ناگهانی و بدون هییچ مریضی یا پیش زمینه قلبی ... اینم دومین شوک که خییییلی شوک بدی بود و روزای سختی رو گذروندیم ...
20 شهريور 1395