بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره

بهار زندگیم

تابستان بد...

1395/6/20 2:57
نویسنده : مامان بهار
124 بازدید
اشتراک گذاری

چه برنامه ها ریخته بودیم واسه تابستونمون و چه اتفاقای دور از انتظاری افتاد واسمون خطا

درست یه هفته قبل از اینکه بریم شمال (برنامه ریخته بودیم و جا رزرو کرده بودیم از طرف شرکت باباجون و قرار بود 22 مرداد اونجا باشیم ) یهو باباجون قلبش میگیره و بعد از کلی ماجراها قلبشو بالن میزنه . دوتا از رگای قلبش گرفته بود و خدا به هممون رحم کرده بود که اتفاق بدتری نیفتاد ... خیییلی شوک بدی بود واسه همه

سفر کنسل شد و باباجون از بیمارستان اومد خونه و درست یکهفته از اون ماجرا گذشت که یهو با خبر شدیم دایی محمد (داییه بابا حمید ) فوت کردن اونم ناگهانی و بدون هییچ مریضی یا پیش زمینه قلبی ... اینم دومین شوک که خییییلی شوک بدی بود و روزای سختی رو گذروندیم غمگین

منم اونقدر درگیر کار و سرگرمیه خودم شدم که اصلا وقت نمیکنم بیام و اینجا یه چیزایی بنویسم . احساس میکنم زیاد به بهارم نمیرسم البته به ظاهر خیییلی بهش میرسم و هیچی واسش کم نمیزارم ولی وقتی مشغول کار کردن و حاضر کردن سفارشای مشتریام هستم کمتر به بهار توجه میکنم کمتر باهاش بازی میکنم یه جورایی عذاب وجدان میگیرم غمگین

ولی اگه کار نکنم بازم افسردگیم میاد سراغم بازم همون فکرا ...

فقط میخوام اونقدر مشغول باشم که فکرم درگیر مسائل هاشیه ای نشه ... احساس پوچی نکنم ...

ولی هرقدر هم درگیر کارم باشم بازم بهارم تمام دنیامه و یک لحظه ازش غافل نمیشم محبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)