بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره

بهار زندگیم

این روزها ...

1395/7/16 3:08
نویسنده : مامان بهار
125 بازدید
اشتراک گذاری

فرزندم ، از سختی های این روزهای مادری ام برایت میگویم ...

از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری...

به کارهای روی زمین مانده ام ، نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آنقدر صدایم میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی ...

این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سربرگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی...

هر روز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم ... روزها میگذرد که یک فرصت برای خواب و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...

امشب با همین فکرها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکر کردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد ... تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه ...

روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد ...

روی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم . و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز می ماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشم بیاورد ...

روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را بهم نریزی...

شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز...

روزی خواهد رسید که من حسرت امشب هایی را بخورم که چای نخورده و با سر درد و گردن درد و با فکر خانه بهم ریخته و سوپ بازی و ... به خواب میروم ...

شاید روزی آغوشم درد بگیرد ...

این روزها دارد از من یک مادر بشدت بغلی میسازد ...!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)