بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره

بهار زندگیم

عید فطر

عیدت مبارک بهارم !  امیدوارم خدای مهربون بهترینهارو پیش روت قرار بده گلم ... یادت باشه همیشه تو آرزوهات واسه منم دعا کنی که خیییلی محتاجم به دعا ... الان سه روز از عید فطر میگذره و من تازه اومدم به دخترم تبریک بگم اینجا  ببخشید دیگه مشغله های روزمره و فکری و ذهنی نمیزاره درست و حسابی به دخترم برسم . احساس میکنم خیلی ازش غافلم ....  این روزا تند تند بزرگ شدنشو دارم میبینم و هم خوشحال میشم هم ناراحت ... ناراحتم ازینکه به این سرعت داره بزرگ میشه و دیگه اون شیرینی  نی نی بودن داره ازش دور میشه . البته الانم خییییلی شیرین و خوردنیه ولی من دلم واسه نی نیم تنگ میشه وقتی عکسای 6/7 ماهگیشو میبینم کلی دلتنگ اون روزا میشم ......
31 تير 1394

شب قدر

امشب شب بیست و یکم ماه رمضانه و الانم سحره و من منتظرم اذان صبح رو بگن .... فقط اومدم بگم برا بهارم بهترین هارو آرزو دارم . دلم میخواد بهترینها براش رقم بخوره و سرنوشتش به بهترین شکل ممکن نوشته بشه ...  بهار، بانوی بهاریه من باید بهترین جایگاه رو پیش خدا داشته باشه . خدایا خودت پناه دخترم باش خودت یار و همراهش باش ...بهار من ظریف تر از برگ گله خودت مواظب این گل خوشگلت باش ...  آمیییین 
17 تير 1394

راه رفتن بهار

نمیدونید چه لذتی داره ... چه تماشایی داره ... هرچی نگاش میکنم سییییر نمیشم دلم میخواد بخورمشششش خیییییییلی نااااااز راه میره خییییلی خوشگل راه میره هاااا کاش میشد ازتمام لحظه لحظه های این روزای قشنگ فیلم گرفت میترسم یادم بره همه ی این صحنه ها... وقتی پیرهن میپوشه و با پیرهن راه میره دیگه چقد خوردنی میشه... همش منتظر بودم زودی راه بره که پیرهناشو تنش کنم با پیرهن راه بره وااااای خدا هرچی از قشنگیه این روزا بگم بازم کمه ... الان یه 20 روزی میشه تقریبا که بهار راه میره و روز به روز هم پیشرفت میکنه و راه رفتنش روون تر میشه واسش ... دیگه خیییلی کم گاگله میکنه همش دلش میخواد راه بره از صبح که بیدار میشه راه میره همش قربون پاهای کوشولوش بر...
10 تير 1394

اولین قدم

همون روزای بعد از تولد بهار خانوم کم کم شروع کرد که تنهایی و بدون کمک وایسه مثلا منو میگرفت بلند میشد بعد دستشو ول میکرد برا چند ثانیه بعد یهو تعادلشو از دست میداد و میفتاد روم... تو قشم هم تمرینش بیشتر شد و به مرور میتونست زمان بیشتری خودشو نگه داره و بدون کمک وایسه . حالا دیگه با کمک دیوار بیشتر میتونست راه بره . دیگه منتظر راه رفتنش بودم ولی خیلی طول کشید تا پاهاش قدرت پیدا کنه و اولین قدمشو برداره  بعد از اون هم گاه گاهی بهار میتونست بسختی از رو زمین بلند شه وایسه برا چند ثانیه تا اینکه بالاخره... درست روز نیمه شعبان روز تولد امام زمان بهار نازیه من تونست اولین قدمشو بتنهایی و بدون کمک برداره. اون روز بهار تلاشش برا بلند شدن از ...
29 خرداد 1394

سفر به قشم

درست سه روز بعد از جشن تولد بهار ما با دایی جان و مادر و عمه ی بهار رفتیم قشم و حدود 4/5 روز قشم بودیم سفر خیلی خوبی بود خیلی خوش گذشت بهارم اصلا اذیتم نکرد بجز یبار فقط که خییییلی بد شده بود اونم روزی بود که رفتیم جزایر ناز قشم ... نمیدونم چش بود از لحظه ای که از ماشین پیاده شدیم همش جییییییغ و گریه شدید بود تا لحظه ای که دیگه بخاطر گریه های خانوم رفتیم از اونجا ... بعد از اونجا رفتیم پارک کروکودیل ها که خدارو شکر اونجا دیگه آروم بود ... کلا تو این چند روز نتونستیم جاهای دیدنی قشم رو ببینیم اونم بخاطر بچه ها ... نمیشد شرایط جور نبود آراد هم دسته کمی از بهار نداشت اون چون راه میرفت دیگه کنترلش واقعا سخت بود ... سفر با بچه کوچیک دیگه...
23 خرداد 1394

تولد کفشدوزک کوچولو

بالاخره فرصت کردم که بیام با اینکه خیییلی دیر شد ... خب ما تولد بهار نازی رو شنبه 5 اردیبهشت گرفتیم . خیلی برنامه ریزی کرده بودم واسه تولدش همه چی رو از یکماه قبل آماده کرده بودم ولی آخر اون چیزی که میخواستم نشد . اولش که قرا بود تولدش رو عید بگیرم خونه مامانینا که همه هستن ... یه تولد شاد براش بگیرم ولی به دلیل اتفاقاتی که پیش اومد برنامه کنسل شد و گفتیم یه تولد کوچولو خونه خودمون میگیریم ولی اینم خییییلی زیادی کوچولو شد ! یه تولد خیلی خشک و رسمی که اصلا دوست نداشتم اینجور باشه ... چیکار میشه کرد جو اینجوری بود نمیشدم کاریش کرد ولی یاد گرفتم که برا سال بعد چیکار کنم جبران میکنم براش خب بریم سراغ روز تولد . عصر که با هم رفتیم ک...
26 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام بهار نازم تولدت مبارک نفس  امروز روزیه که خدا تو رو به من هدیه داد و شد بهترین روز خدا برای من و بابا ... جشن تولدتو منتظرم بابا بیاد با هم بگیریم    میگویند آغاز نو شدن  آغاز تازه شدن بهار است  اما برای من روز میلاد تو  سرآغاز فصلی دیگر از زندگیست مهربونم لمس بودنت مبارک....     ...
30 فروردين 1394

تولدم!

خییییلی جالبه که تولد منو بهار فقط یروز فاصله داره با هم ! برا همین یروز یادمه کلی با دکترم صحبت کردم که عملمو بندازه روز تولد خودم که تولدمون تو یروز باشه ولی قبول نکرد نشد ... یعنی اون روز روز آف بیمارستان بود و بقولا واشینگ داشتن ! دیگه قسمت نشد و خواست خدا بود که بهار خانوم یروز بعد از من بدنیا بیاد... ولی خیلی حس خوبیه وقتی آدم با دخترش تو یروز متولد میشه  بهارم دخترم من روزهای تولدم خیلی احساس افسردگی میکنم نمیدونم حس میکنم دارم پیر میشم ...ولی تو نزار تو همراهم باش تو پیشم باش تو بهارم باش تو روزهای تنهایی و دلتنگیم ... تولدت مبارک مامانه بهار...
29 فروردين 1394

دندان بالایی

شبای اولی که از سفر یکماهمون برگشتیم شیراز ( 17 فروردین برگشتیم ) بهار اصلا نمی تونست درست بخوابه یهو از خواب میپرید و کلی گریه ووو بالاخره کار به سشوار میکشید و با یساعت سشوار روشن بهار خواب میرفت... تا اینکه چند روز بعد خیلی اتفاقی دیدم بهار خانوم دوتا دندونای بالاییش باهم زده بیرون نگو این شب بیداریا و گریه کردنا واسه همین دندونا بوده قربونش برم دندوناش جفت جفت میزنه بیرون دندونای جدیدت مبارک دخترم ...
28 فروردين 1394