این روزها ...
فرزندم ، از سختی های این روزهای مادری ام برایت میگویم ... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری... به کارهای روی زمین مانده ام ، نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آنقدر صدایم میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی ... این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سربرگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی... هر روز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم ... ...
نویسنده :
مامان بهار
3:08