بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره

بهار زندگیم

این روزها ...

فرزندم ، از سختی های این روزهای مادری ام برایت میگویم ... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری... به کارهای روی زمین مانده ام ، نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آنقدر صدایم میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی ... این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند . با ناراحتی و ناامیدی سربرگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی... هر روز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم ... ...
16 مهر 1395

تابستان بد...

چه برنامه ها ریخته بودیم واسه تابستونمون و چه اتفاقای دور از انتظاری افتاد واسمون درست یه هفته قبل از اینکه بریم شمال (برنامه ریخته بودیم و جا رزرو کرده بودیم از طرف شرکت باباجون و قرار بود 22 مرداد اونجا باشیم ) یهو باباجون قلبش میگیره و بعد از کلی ماجراها قلبشو بالن میزنه . دوتا از رگای قلبش گرفته بود و خدا به هممون رحم کرده بود که اتفاق بدتری نیفتاد ... خیییلی شوک بدی بود واسه همه سفر کنسل شد و باباجون از بیمارستان اومد خونه و درست یکهفته از اون ماجرا گذشت که یهو با خبر شدیم دایی محمد (داییه بابا حمید ) فوت کردن اونم ناگهانی و بدون هییچ مریضی یا پیش زمینه قلبی ... اینم دومین شوک که خییییلی شوک بدی بود و روزای سختی رو گذروندیم ...
20 شهريور 1395

زبون شیرین بهاری

بالاخره بعد از اونهمه نگرانی دخترکم زبونش باز شد و الان کلی حرفای خوشگل میزنه و دل ما رو میبره هبار تا دوسالگی تقریبا هییییچی نمیگفت یعنی فقط مامان بابا ده ده و ... این کامه های جزیی که از شش ماهگی همه بچه ها میگن رو میگفت و هرچقدر بزرگتر میشد هییچ پیشرفتی تو زبونش نمیدیدم دیگه خییلی نگران شده بودم ولی تصمیم گرفتم تا سه سالگی صبر کنم و صبرم نتیجه داد خییییلی کتاب داستان واسش میخوندم خیییلی واسش حرف میزدیم دیگه کم کم شروع کرد وقتی بابا میاد بهار میدوه سمت در و میگه : عههههه بابااا تقریبا یکی دوماه بهد از تولدش ستاره و ماه رو اولین کلمه های محیطی بود که سریع یاد گرفت ستاره رو اول یاد گرفت و یه مدت بعد من ماه رو بهش نشون دادم و ...
5 مرداد 1395

یه تولد کوچیک و شاد

تولد که نباید شولوغ باشه یه تولد کوچیک و جمع و جور بعضی وقتا لذتش خیییلی بیشتر از تولدای شولوغ و پرخرجه چند روز بهد از تولد واقعیه بهار گلی ، وقتی بابا حمید اومد رفتیم یه کیک خوشگل گرفتیم و بهار نازی هم لباس خوشگلی که مامان هنرمندش واسش دوخته بود رو پوشید و با چندتا بادکنک کلی عکس خوشگل انداختیم بعدم کیک رو برداشتیم و رفتیم خونه باباجون که دورهمی کیک تولد دخترمو بخوریم تازه چند روز بعدم رفتیم آتلیه بی بی فیس و کلی عکسای خوشگل به مناسبت دوسالگی بهار نازم گرفتیم   بهار خییلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم از شیر گرفته شد! هرچند روزای اول مخصوصا یکهفته اول خیییلی سخت بود .... ولی تا یکماه بعد از ترک کلی افسرده شد ...
20 ارديبهشت 1395

تولد غمگین !

دو سال گذشت عین برررررق ... اما چرا غمگین ؟؟؟ چون دخترم داره شیرشو ترک میکنه از شیر گرفتن بهار جدای از سختی ها و ناراحتی هایی که خودش داره ، چندییین برابر واسه من سخت و ناراحت کننده ست... من دارم ناراحتی هاشو میبینم بی قراریهاشو میبینم گریه هاشو تلاشش برای بدست آوردن دوبارش ... وای چقدر سخته یه بچه  رو از تمام امید و آرزوش جدا کنی سه روز قبل از تولدش شرو کردم با هزااار سختی ولی مجبوری مثله بقیه مادرا . چقد روز اول سخت بود چقد دخترم گریه کرد اونقدررر گریه کرد تا بیهوش شد و خوابش برد سات 3.30 نصف شب شبای بعد کم کم بهتر میشد ولی تنها اثر ناراحت کننده ای که تا حالا گذاشته افسردگی شدیده ! اونقدر ناراحت و افسرده ست که دیگه چند ...
2 ارديبهشت 1395

نوروز 95

چقدر تند و سریع میگذرن این روزا ... دیگه بدم میاد از اینهمه سرعت از عید شدن از نوروز از سال جدید ... هی تند تند سال عوض میشه ... انگار زندگی رو گذاشتن رو دور تند و برقی من میترسم ... از پیر شدن ...... دومین نوروز بهارم مبارک باشه نوروز امسالم مثل هرسال رفتیم جنوب و دریا و آب بازیهای بهار نازی بهارم دخترم امیدوارم جوری زندگی کنی که هر روزت برات تازگی داشته باشه و مثل امروز من احساس پوچی و یکنواختی بهت دست نده هیچوقت   ...
15 فروردين 1395

فسقلیه پر دردسر...

آخه مگه ممکنه ؟! همش نیم وجبه ها ولی اییینهمه ماجرا داره یعنی میشه تا اینجا که هنوز دوسالشم نشده یه کتاب قطوووور از تموم ماجراهای بدو تولدش تا حالا بنویسیم!!! بمیییرم براش که بچم دیروز چیا که نکشید چه دردا چه دردسرا ....  هرچیم بخوام مو به مو بگم باز نمیشه اونی که من بچشمم دیدم خدا واسه هییییچ بچه ای نخواد از اونجایی که بهار الان تقریبا یه هفته ست که یبوست داره این سه روز آخر دیگه خییییلی شدید شد و اصلا کار نکرد تا دیروز که دیدم خیییلی شکمش و زیر دلش ورم کرده و سفت شده عصری بردمش دکتر ولی دکتر فقط شربت انجیر تجویز کرد که هنوزم بهش نداده بودم تا غروب که اومدیم خونه گذشتمش تو وان آب گرم که یکم اثر کنه و واسش خوب باشه . ولی میدیم ...
27 اسفند 1394