بهاربهار، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه سن داره

بهار زندگیم

یه تولد کوچیک و شاد

تولد که نباید شولوغ باشه یه تولد کوچیک و جمع و جور بعضی وقتا لذتش خیییلی بیشتر از تولدای شولوغ و پرخرجه چند روز بهد از تولد واقعیه بهار گلی ، وقتی بابا حمید اومد رفتیم یه کیک خوشگل گرفتیم و بهار نازی هم لباس خوشگلی که مامان هنرمندش واسش دوخته بود رو پوشید و با چندتا بادکنک کلی عکس خوشگل انداختیم بعدم کیک رو برداشتیم و رفتیم خونه باباجون که دورهمی کیک تولد دخترمو بخوریم تازه چند روز بعدم رفتیم آتلیه بی بی فیس و کلی عکسای خوشگل به مناسبت دوسالگی بهار نازم گرفتیم   بهار خییلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم از شیر گرفته شد! هرچند روزای اول مخصوصا یکهفته اول خیییلی سخت بود .... ولی تا یکماه بعد از ترک کلی افسرده شد ...
20 ارديبهشت 1395

تولد غمگین !

دو سال گذشت عین برررررق ... اما چرا غمگین ؟؟؟ چون دخترم داره شیرشو ترک میکنه از شیر گرفتن بهار جدای از سختی ها و ناراحتی هایی که خودش داره ، چندییین برابر واسه من سخت و ناراحت کننده ست... من دارم ناراحتی هاشو میبینم بی قراریهاشو میبینم گریه هاشو تلاشش برای بدست آوردن دوبارش ... وای چقدر سخته یه بچه  رو از تمام امید و آرزوش جدا کنی سه روز قبل از تولدش شرو کردم با هزااار سختی ولی مجبوری مثله بقیه مادرا . چقد روز اول سخت بود چقد دخترم گریه کرد اونقدررر گریه کرد تا بیهوش شد و خوابش برد سات 3.30 نصف شب شبای بعد کم کم بهتر میشد ولی تنها اثر ناراحت کننده ای که تا حالا گذاشته افسردگی شدیده ! اونقدر ناراحت و افسرده ست که دیگه چند ...
2 ارديبهشت 1395

نوروز 95

چقدر تند و سریع میگذرن این روزا ... دیگه بدم میاد از اینهمه سرعت از عید شدن از نوروز از سال جدید ... هی تند تند سال عوض میشه ... انگار زندگی رو گذاشتن رو دور تند و برقی من میترسم ... از پیر شدن ...... دومین نوروز بهارم مبارک باشه نوروز امسالم مثل هرسال رفتیم جنوب و دریا و آب بازیهای بهار نازی بهارم دخترم امیدوارم جوری زندگی کنی که هر روزت برات تازگی داشته باشه و مثل امروز من احساس پوچی و یکنواختی بهت دست نده هیچوقت   ...
15 فروردين 1395

فسقلیه پر دردسر...

آخه مگه ممکنه ؟! همش نیم وجبه ها ولی اییینهمه ماجرا داره یعنی میشه تا اینجا که هنوز دوسالشم نشده یه کتاب قطوووور از تموم ماجراهای بدو تولدش تا حالا بنویسیم!!! بمیییرم براش که بچم دیروز چیا که نکشید چه دردا چه دردسرا ....  هرچیم بخوام مو به مو بگم باز نمیشه اونی که من بچشمم دیدم خدا واسه هییییچ بچه ای نخواد از اونجایی که بهار الان تقریبا یه هفته ست که یبوست داره این سه روز آخر دیگه خییییلی شدید شد و اصلا کار نکرد تا دیروز که دیدم خیییلی شکمش و زیر دلش ورم کرده و سفت شده عصری بردمش دکتر ولی دکتر فقط شربت انجیر تجویز کرد که هنوزم بهش نداده بودم تا غروب که اومدیم خونه گذشتمش تو وان آب گرم که یکم اثر کنه و واسش خوب باشه . ولی میدیم ...
27 اسفند 1394

یه مامان پر مشغله!

داشتن یه مامان پر مشغله این بدی هارو داره دیگه که دیر دیر بیاد خاطرات دخترشو ثبت کنه خیلی شرمنده ی دخترکم شدم ولی دسته خودم نیست خیلی ناخواسته و یهویی اونقدر گرفتار کار شدم که از همه علاقه هام دست کشیدم خیلیم از این بابت ناراحتم  مثلا امسال ارشد ثبت نام کردم و قرار بود بشینم درسمو بخونم دریغ از یه ورق خوندن ... از طرفیم اونقدر به کارم وابسته شدم که نمیتونم ازش دست بکشم تازه دلم میخواد گسترده ترش کنم با کارای جدیدتر کلی ایده دارم تو ذهنم برا سال آینده ایشالا ...  بریم سراغ دخترکم نفسم عشقم ... دیگه چیزی به دوسالگیش نمونده ولی هنوز حرف نمیزنه برامون ... تا حالا فقط چندتا کلمه میتونه بگه ماما، بابا، دایی، ده ده ، ( تازگیها هم به ...
24 اسفند 1394

18 ماهگی و دردسرای جدید !

میدونم خیییلی دیر به دیر میام پست میزارم ولی واقعا گرفتارم نمیرسم . البته تنبلم که هستم حوصلم نمیشه . از طرفیم ویدوز جدید که نصب کردم زبان فارسی رو سیستم نصب نشده یعنی مشکل داره ، با گوشی تایپ کردنم خیلی سخته اینه که طول میکشه تا حوصلم بشه ... بهارم ! تو همه دنیامی دخترم .... این روزا همه مشغولیات ذهنیم فقط تویی !  دوهفته قبلی که تنها بودیم با بهار رفتیم جنوب خونه مامان . دو هفته عین برق و باد گذشت برامون . بهارمو بردم دریا کلی آب بازی کرد کلیم عکس خوشکل گرفته که سر فرصت میزارم همشو  فعلا باید از دردسرای جدید بهار خانوم بگم ...  همیشه فکر میکردم دخترم که 18 ماهه بشه خیییلی بزرگ و خانوم شده حتما کلی هم حرف میزنه کلی کار...
17 آبان 1394

خسته تر از همیشه

تقریبا آخرای ماه رمضون بود که کامپیوتر خراب شد و هنوزم در همون حال باقیه ! واسه همین من نتونستم بیام و اینجارو آپ کنم و عکسای دخترمو بزارم الانم دارم با گوشیم تایپ میکنم بهارم کنارم خوابیده داره نگاه میکنه قربونش برم ...   ماه رمضون امسال دایی محمدامینه بهار پیشمون بود کلا ... خوب بود تنها نبودیم .  خیییلی خستم خیییییلی احساس خستگی میکنم بهار  شاید تو پست بعدی تونستم یچیزایی در مورد اتفاقات این روزام بنویسم ...  مهمتر از همه چیز و همه کس بهارمه جون دلمه نفسمه ... هفته پیش همه زندگیمو جونمو مدیون بهارم شدم ... قربونش برم الان یه ده روزی میشه که دوتا دندونای بالاییش دراومده همونایی که کنار دندون بزرگاست یعنی ال...
22 مرداد 1394

عید فطر

عیدت مبارک بهارم !  امیدوارم خدای مهربون بهترینهارو پیش روت قرار بده گلم ... یادت باشه همیشه تو آرزوهات واسه منم دعا کنی که خیییلی محتاجم به دعا ... الان سه روز از عید فطر میگذره و من تازه اومدم به دخترم تبریک بگم اینجا  ببخشید دیگه مشغله های روزمره و فکری و ذهنی نمیزاره درست و حسابی به دخترم برسم . احساس میکنم خیلی ازش غافلم ....  این روزا تند تند بزرگ شدنشو دارم میبینم و هم خوشحال میشم هم ناراحت ... ناراحتم ازینکه به این سرعت داره بزرگ میشه و دیگه اون شیرینی  نی نی بودن داره ازش دور میشه . البته الانم خییییلی شیرین و خوردنیه ولی من دلم واسه نی نیم تنگ میشه وقتی عکسای 6/7 ماهگیشو میبینم کلی دلتنگ اون روزا میشم ......
31 تير 1394

شب قدر

امشب شب بیست و یکم ماه رمضانه و الانم سحره و من منتظرم اذان صبح رو بگن .... فقط اومدم بگم برا بهارم بهترین هارو آرزو دارم . دلم میخواد بهترینها براش رقم بخوره و سرنوشتش به بهترین شکل ممکن نوشته بشه ...  بهار، بانوی بهاریه من باید بهترین جایگاه رو پیش خدا داشته باشه . خدایا خودت پناه دخترم باش خودت یار و همراهش باش ...بهار من ظریف تر از برگ گله خودت مواظب این گل خوشگلت باش ...  آمیییین 
17 تير 1394